عشق لیلی

همیشه راهی تازه خواهم یافت برای گفتن اینکه چقدر دوستت دارم....ولی حالا...

 

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن:یکی بود یکی نبود.
یکی بود یکی نبود،این داستان زندگی ماست،همیشه همین بوده،یکی بود یکی نبود.
در اذهخان شرقیمان نمی گنجد باهم بودن،باهم ساختن،برای بودن یکی باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود،که یکی بود،دیگری هم بود،همه باهم بودند وما اسیر این قصه کهن،برای بودن یکی،یکی دیگر را نیست می کنیم.
از دارایی،از آبرو،از هستی....
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند ،جزما.وآنکس که نمی داند ونمی فهمد،ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
واین هنریست که آن را خوب آموخته ایم،
هنر نبودن دیگری!!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 17:40 توسط نار| |


Power By: LoxBlog.Com