عشق لیلی

همیشه راهی تازه خواهم یافت برای گفتن اینکه چقدر دوستت دارم....ولی حالا...

 

این که باید
فراموشت می کردم
را هم فراموش کرده ام!!!
تو تکراری ترین حضور روزگار منی
ومن عجیب!
به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها

خو گرفته ام...

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 17:46 توسط نار| |

 

گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص
برایت یه دل سیر
بغل وبوسه
تجویزکند
نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 17:45 توسط نار| |

 

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن:یکی بود یکی نبود.
یکی بود یکی نبود،این داستان زندگی ماست،همیشه همین بوده،یکی بود یکی نبود.
در اذهخان شرقیمان نمی گنجد باهم بودن،باهم ساختن،برای بودن یکی باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود،که یکی بود،دیگری هم بود،همه باهم بودند وما اسیر این قصه کهن،برای بودن یکی،یکی دیگر را نیست می کنیم.
از دارایی،از آبرو،از هستی....
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند ،جزما.وآنکس که نمی داند ونمی فهمد،ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
واین هنریست که آن را خوب آموخته ایم،
هنر نبودن دیگری!!!!
نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 17:40 توسط نار| |

 

می دانم گناه است
امامن عاشق این گناهمگناله هم آغوشی با تو...
خدا یا بیخیال!!!
ما می خواهیم به هم به جهنم تو بیایم...
...که قسم به خودت
باعشق
جهنم توهم بهشت می شود برای ما
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:11 توسط نار| |

 

دلتنگی
عین آتش زیرخاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یکدفعه
همه ات را آتش میزند
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط نار| |

 

یک نامه...
سلام.
حال همه ی ما خوب است.ملالی نیست جزگم شدن گاه به گاه خیالی دور،که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.
با این همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی می گذرم،که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد ،ونه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم،حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود.
می دانم همیشه حیاط آنجاپر از هوای تازه ی باز نیامدن است.اما تو لااقل،حتی هروحله،گاهی هرازگاهی،ببین انعکاس تبسم رویا،شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم،خواب دیده ام خوانه ای خریده ام بی پرده،بی پنجره،بی در،بی دیوار...!
بی پرده بگویمت،فردا را به فال نیک گرفته ام.
دارد همین حالا یک موج کبوترسپید،از فراز کوچه ما می گذرد.
باد بوی نامه های کسان من یم دهد.
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نا مه ام باید کوتاه باشد،ساده باشد،بی حرفی از ابهام وآینه.
ازتو برایت می نویسم.
حال همه ی ما خوب است.
اما تو باورمکن!!!
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط نار| |

 

 
همه ی یهویی ها خوبن!!
یه هویی بغل کردن
یهویی بوسیدن
یهویی دیدن
یهویی سورپرایز شدن
یهویی بیرون رفتن
یهویی دوست شدن
یهویی عاشق شدن
.
.
.
اما امان از یهویی رفتن ها.
 
 
 
 
 
 
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:8 توسط نار| |

 

شکسپیر:
چه تلخ محاکمه می شوند پاییز و زمستان که برای جان دادن به درخت،جان می دهند
و
چه نا عادلانه کمی آن طرفتر همه چیز به اسم بهار تمام می شود.
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط نار| |

 

فلسفه ی الاکلنگ
اثبات بزرگی کسی است که فرو می نشیند تا دیگری پرواز را تجربه کند.
 
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:6 توسط نار| |

 

در خود نگاه میکنم که ببینم خطاکجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعداز کمی تامل وقدری سکوت
پی میبرم
آنجا که خال از خداست
خطاست.....
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:4 توسط نار| |

 

باید...
باید یک بطری شیشه ای پیدا کنم!
آنقدر بزرگ باشد که تمام دلتنگی هایم را
تمام شب های بی تو بودنم را طاقت بیاورد!
باید یک دریا پیدا کنم!
دریایی که موج هایش شیشه ی دلتنگی هایم را به چشمان تو برساند!
می ترسم.
می ترسم این شیشه هم نتواند،تلخی دلتنگی ام را تحمل کند
مثل تمام کاغذهایی که در آتش این تلخی سوختند!
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 16:1 توسط نار| |

 

سلام.دوباره اومدم که درد دل کنم.
که بگم حرفایی رو که به هیشکی نمی تونم بگم.
 

ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 15:57 توسط نار| |

 

یکی بود يكي نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که دخترشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای دخترکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو!
 تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
 
نوشته شده در جمعه 16 دی 1390برچسب:,ساعت 22:53 توسط نار| |


Power By: LoxBlog.Com